غزل زیبایی از فاطمه مقیم هنجنی
چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۵۳ ق.ظ
شوریدن اشک مرا باران نمی فهمد
ناسور قلبم چیزی از درمان نمی فهمد
وقتی کویر از تشنگی لبریز می گردد
هرم تنش را جنگل گیلان نمی فهمد
آنقدر سر ساییده ام بر کوه تنهایی
یک لحظه از صبر مرا طوفان نمی فهمد
خاموش میمانم ولی ،لبریزم از فریاد
لب دوختن را پسته ی خندان نمی فهمد
سر می کشم از پشت دیوار جنون اما
دیوانگی های مرا تهران نمی فهمد
دلتنگی ام را از غم غربت کسی دیگر
اندازه ی یعقوب در کنعان نمی فهمد
در شوره زار سینه ی من عشق خشکیده است
مرداب ، دیگر جوشش و جریان نمی فهمد
عصیان شک پرورده ی روح مرا هرگز
از بین مخلوقات ، جز شیطان نمی فهمد
این جان کافر مانده ی از قبله روگردان
صدبار هم حاجی شود ، ایمان نمی فهمد
#فاطمه_مقیم_هنجنی
- ۰۳/۰۳/۲۳